همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

داغ دلم


گوئی ای ره گذر از داغ دلم با خبری؟

که بهر ناله ات از سینه بر آید شرری

مگر این آتش من از سر دیوار گذشت؟

که در افتاده بدامان دل رهگذری؟

مگر آگاه شدی از غم تنهایی من

که به غمخواریم اندر دل شب نوحه گری؟

مگر از گلشن عشق آمدی ای بلبل مست؟

که چنین ناله ی جانسوز ندارد بشری

گر تو از آه من اینگونه پریشان شده ای

ز چه در دلبرم این آه ندارد اثری؟

باز گوی ای شبرو بیدل ز چه آرامت نیست؟

به ره کیست که در نیمه شب بی سپری؟

تو هم ای همنفس از یار شکایت داری

به غم عشق بتی مهوش و طناز،دری

تو هم ای مرغ خوش آواز گرفتار چو من

زار و دلخسته و آشفته و بی بال و پری

شب تو نیز بفریاد و فغان می گذرد

تو هم اندر هوس ناله ی مرغ سحری

مگر از راز نهفتن بفغان آمده ای

که کنی فاش غم خویش بهر بام و دری؟

کمی آهسته تر ای شبرو از این کوی گذر

که نوای تو بود مرهم داغ جگری

ز سکوت شب و تاریکی و تنهائی خویش

خاطر آسوده کن و بیم مدار از خطری

نه همه آنچه به ره بینی دیوار و درست

پس دیوار نگر مردم صاحب نظری

دلی اینجاست هم آهنگ تو و نغمه تو

که بجز ناله و فریاد نداری هنری

ز غم من تو بدین ناله حکایت ها کن

اگر از منزل جانانه ی من می گذری

گوی کای خفته بیاد آر که تا این دل شب

خواب را یاد تو ره بسته به چشمان تری

گوی: کای خفته غمم کشت خدا را دریاب

که بجز عشق توام نیست گناه دگری.

سوختم باران


سوختم باران بزن شاید تو خاموش کنی      شاید امشب سوزش زخم ها را کم کنی

آه باران من سراپای وجودم اتش است    پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی



یارب مکن از لطف پریشان ما را


یارب مکن از لطف پریشان ما را    هر چند که هست جرم و عصیان ما را

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم             محتاج به غیر خود مگردان ما را


ابوسعید ابوالخیر


بی قرار توام


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست    آه بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست


فاضل نظری

چه کوتاه است شبهای وصال


چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یا رب

خدا از عمر ما بر عمر این شب ها بیفزاید


 " یوسف قزوینی "

زیبا نیست این شعر ..؟


من بودم و او بود و دگر هیچ کس امشب    غم جای تو خالی که عجب انجمنی بود




ای بی خبر


ای بی خبر از محنت روز افزونم          دانم که ندانی از جدایی چونم

باز آی که سر گشته تر از فرهادم      دریاب که دیوانه تر از مجنونم


رهی معیری        

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز


  ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
 می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
فروغ فرخزاد

من به مرگم راضیم


من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل    بخت بد  بین , از اجل هم ناز می باید کشید



تنها سکوت کن


تنها سکوت کن نگو فرصت کم است    وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است

حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم                       بی اعتبار بودن آدم جهنم است!



تو که از نجابت


تو که از نجابت صدها بهار لبریزی     چرا به ما رسیدی همیشه پائیزی؟



بگشای دری


بگشای دری که گشاینده توئی        بنما رهی که ره نماینده توئی

من دست به هیچ دستگیری ندهم      آنها همه فانیند , پاینده توئی



صد جفا گل میکند


صد جفا گل میکند بلبل تحمل میکند       دوستی آن است که بلبل می کند



پیامک

امروز یک پیامک خیلی قشنگ بدستم رسید که حیفم اومد اون رو در وبلاگم نگذارم تا شما هم حظ ببرید ... 

 

 

      بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست 

            باور کنید که پاسخ آئینه سنگ نیست؟ 

سوگند میخورم به مرام پرندگان

           در عرف ما سزای پریدن سنگ نیست؟ 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما     

         وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست؟ 

در کارگاه رنگرزان دیار ما            

          رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست؟

تنها یکی به قله تاریخ می رسد        

    هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست؟



تو چنانی که ترا


تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان    من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین



جای چشم ابرو نگیرد


جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است

   روی دریا خز نشیند قعر دریا گوهر است



یا رب روا مدار

 

یا رب روا مدار که گدا معتبر شود    گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود 

 

چه کنم ؟



شب های دراز بی عبادت چه کنم؟    طبعم به گناه کرده عادت چه کنم؟

گویند کریم است و گنه می بخشد        گیرم ببخشد ز خجالت چه کنم ؟



می رسد روزی



می رسد روزی که به جای من سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که در کنار عکس من / نامه های کهنه را مو به مو از بر کنی



عارف قزوینی


از خون جوانان وطن لاله دمیده

 از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
 در سایه گل، بلبل ازین غصه خزیده
 گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
 چه کج رفتارى اى چرخ!
چه بدکردارى   اى چرخ!
 سر کین دارى اى چرخ!
 نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!
 از اشک همه روى زمین زیر و زبر کن
 مشتى گرت از خاک وطن هست به سر کن
 غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
 اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن

 چه کج رفتارى اى چرخ!
 چه بد کردارى اى چرخ!
 سر کین دارى اى چرخ!
 نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!

 از دست عدو ناله من از سردرد است
 اندیشه هر آن کس کند از مرگ نه مرد است
 جانبازى عشاق نه چون بازى نرد است
 مردى اگرت هست کنون وقت نبرد است

 چه کج رفتارى اى چرخ!
 چه بدکردارى اى چرخ!
 سر کین دارى اى چرخ!
 نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!