ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گوئی ای ره گذر از داغ دلم با خبری؟
که بهر ناله ات از سینه بر آید شرری
مگر این آتش من از سر دیوار گذشت؟
که در افتاده بدامان دل رهگذری؟
مگر آگاه شدی از غم تنهایی من
که به غمخواریم اندر دل شب نوحه گری؟
مگر از گلشن عشق آمدی ای بلبل مست؟
که چنین ناله ی جانسوز ندارد بشری
گر تو از آه من اینگونه پریشان شده ای
ز چه در دلبرم این آه ندارد اثری؟
باز گوی ای شبرو بیدل ز چه آرامت نیست؟
به ره کیست که در نیمه شب بی سپری؟
تو هم ای همنفس از یار شکایت داری
به غم عشق بتی مهوش و طناز،دری
تو هم ای مرغ خوش آواز گرفتار چو من
زار و دلخسته و آشفته و بی بال و پری
شب تو نیز بفریاد و فغان می گذرد
تو هم اندر هوس ناله ی مرغ سحری
مگر از راز نهفتن بفغان آمده ای
که کنی فاش غم خویش بهر بام و دری؟
کمی آهسته تر ای شبرو از این کوی گذر
که نوای تو بود مرهم داغ جگری
ز سکوت شب و تاریکی و تنهائی خویش
خاطر آسوده کن و بیم مدار از خطری
نه همه آنچه به ره بینی دیوار و درست
پس دیوار نگر مردم صاحب نظری
دلی اینجاست هم آهنگ تو و نغمه تو
که بجز ناله و فریاد نداری هنری
ز غم من تو بدین ناله حکایت ها کن
اگر از منزل جانانه ی من می گذری
گوی کای خفته بیاد آر که تا این دل شب
خواب را یاد تو ره بسته به چشمان تری
گوی: کای خفته غمم کشت خدا را دریاب
که بجز عشق توام نیست گناه دگری.
سوختم باران بزن شاید تو خاموش کنی شاید امشب سوزش زخم ها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم اتش است پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی
یارب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج به غیر خود مگردان ما را
ابوسعید ابوالخیر
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یا رب
خدا از عمر ما بر عمر این شب ها بیفزاید
" یوسف قزوینی "
ای بی خبر از محنت روز افزونم دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سر گشته تر از فرهادم دریاب که دیوانه تر از مجنونم
رهی معیری
تنها سکوت کن نگو فرصت کم است وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم بی اعتبار بودن آدم جهنم است!
بگشای دری که گشاینده توئی بنما رهی که ره نماینده توئی
من دست به هیچ دستگیری ندهم آنها همه فانیند , پاینده توئی
امروز یک پیامک خیلی قشنگ بدستم رسید که حیفم اومد اون رو در وبلاگم نگذارم تا شما هم حظ ببرید ...
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آئینه سنگ نیست؟
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن سنگ نیست؟
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست؟
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست؟
تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست؟
شب های دراز بی عبادت چه کنم؟ طبعم به گناه کرده عادت چه کنم؟
گویند کریم است و گنه می بخشد گیرم ببخشد ز خجالت چه کنم ؟
می رسد روزی که به جای من سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که در کنار عکس من / نامه های کهنه را مو به مو از بر کنی
از خون جوانان وطن لاله دمیده
چه کج رفتارى اى چرخ!
چه بد کردارى اى چرخ!
سر کین دارى اى چرخ!
نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!
چه کج رفتارى اى چرخ!
چه بدکردارى اى چرخ!
سر کین دارى اى چرخ!
نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!