اینجا هم ایران است

 

                                                   مهدی و دانش آموزانش

این گرازش نافی خدمات دولت دکتر محمود احمدی نژاد به مناطق جنوب استان کرمان نیست.

گزارشی مغرضانه، به قصد بهره برداری سیاسی هم نیست،

این گزارش ـ اگر خدا قبول کند ـ ادای دینی است به مردمان فقیر و فراموش شده ای که فاصله اشان از مرکز دو شهرستان کهنوج و رودبار فقط نیم ساعت است. مردمان عزیز روستاهای چاه بلوچ و عباس آباد.

خواننده عزیز ، اگر در مطبوعات یا در وب مخاطب دارید ، با انتشار این گزارش و مخصوصا بخش های بعدی آن به کمک محرومان بشتابید .

……………………………………………………

 

مهدی، جوانی است 24 ساله ، مودب، مومن و از همه مهمتر درد آشنا.  شغلش معلمی است. با او در فضای وب آشنا شدم. از طریق وبلاگ ساده و صمیمی اش rodbar1.blogfa.com

 پس ازآشنایی با او و  وبلاگش و حال و هوای روستای محرومی که در آنجا زندگی می کند، عزمم را جزم کردم بروم و از نزدیک با مردمی که زندگی فقیرانه اشان آه از نهاد این جوان رودباری برآورده آشنا بشوم و اگر خدا بخواهد یک ساعت از دوازده ماه سالشان را در قالب گزارشی برای چاپ در رودبارزمین و سایر رسانه ها به تصویر بکشم بلکه گرهی از کارشان باز بشود. این اتفاق یکشنبه هشتم خرداد  بالاخره افتاد.

مهدی جوان که  تا کنون فقط عکسش را گوشه وبلاگش دیده ام، حالا در ابتدای جاده خاکی عباس آباد ملارضا از توابع شهرستان رودبار جنوب، زیر سایه شه گز پیری به انتظارمان ایستاده است. گرم در آغوشش می گیرم، چه ساده است و چه صمیمی، این معلم جوان تحصیلکرده روستایی.

مدرسه ای که مهدی و همکارش آقای تناور همه معلم هایش هستند، چند  کیلومتر آنطرف تر است. 117 دانش آموز دارد، 49 دختر و  الباقی پسر و همه در مقطع راهنمایی.

مدرسه ای دو کلاسه که به وسیله یک خیّر تهرانی ساخته شده است. یکی از همان آدم های نیکوکاری که دهها مدرسه و پروژه عمرانی در رودبار ساخته اند و احدی نمی داند آنها کی هستند و چه کاره اند.

اتاقی به مدیریت مدرسه و اتاقی دیگر به 117 دانش آموز آن تعلق دارد! مهدی همه ی کلاس ها و سالن  وسیع اجتماعات مدرسه اش! را به ما نشان می دهد. می گوید:

ـ کلاس سال دوم آنجاست. زیر آن  درخت کهور. این هم کلاس دخترهاست، همین خانه نیم ساز کمیته امداد که مال یکی از همسایه ها است و ما با حصیر و شاخه درخت برایش سقف درست کرده ایم. این هم سالن امتحانات مدرسه است. سایه ی همین  درخت کُنار بزرگ. اینها هم کلاس های زمستانی ما هستند که متاسفانه طوفان پریروز نابودشان کرد، همین کپرهای خوابیده روی زمین.

                               کلاس زمستانی ، بعد از طوفان ۶ خرداد

  

                                   سالن امتحانات مدرسه!

 

دانش آموزان مهدی مودبانه با من و هادی، که عکاس این گزارش است، دست دادند و با جملاتی رسمی و مردانه احوالپرسی کردند. دخترها در کنار کلاسشان ـ همان خانه فلزی کمیته امداد ـ نشسته اند، غرق در چادرهای سیاه توی آن هوای گرم.

در چهره پسرها شادابی نوجوانی  کمتر دیده می شود. بعضی شان سن و سالی دارند در حد دبیرستان. مثلا حاج اکبر که از فاصله 20 کیلومتری می آید، مرد کاملی است برای خودش. این دانش آموز سال سوم راهنمایی ریشی دارد و سبیلی و قدی و قامتی. برای همین است که توی مدرسه، حاج اکبر صدایش می کنند.

سازه نیمه کاره کمیته امداد متعلق به یکی از اهالی روستا هم یکی  از  کلاسهاست           

 

حاج اکبر از روستایی می آید که نه جاده دارد و نه مدرسه و نه وسیله نقلیه ای که برساندش. هر روز ساعت 5 صبح می زند به راه و اگر مثل همیشه بدشانس باشد و وانتی عبوری به تورش نخورد، حول و حوش 10 می رسد به مدرسه. اینکه سن و سالش دبیرستانی و خودش دانش آموز راهنمایی است دلیلی دارد لابد. می گوید:

ـ معلم و مدرسه نداشتیم، چند سال نتوانستم به مدرسه بروم.

حاج اکبر که متولد 71 است، خودش هم می داند که با این طرز مدرسه آمدن، عاقبت درخشانی در انتظارش نیست. بنابراین تصمیم دارد به وقتش برود سربازی و بعد ازدواج کند، البته نه به سبک پدرش با 3 زن. حاج اکبر محکوم به ترک مدرسه و تحصیل است، فقط به خاطر فقر و نداشتن جاده و مدرسه.

 

                              اینهم یکی از کلاس ها . سایه همین کهور !

 

با بچه ها از وضعیت زندگی و درآمد و شغل پدرانشان صحبت می کنم. یک دفعه همگی یکصدا و بلند می گویند:

ـ آقا  ! پدرای ما همه ورشکست شدن.

ماجرا، همان ماجرای غم انگیز توزیع بذر نامناسب گندم است که هر ساله کشاورزان را به کام ورشکستگی می کشد و هیچ مسئولی هم اشتباه توزیع بذر معیوب را به گردن نمی گیرد.  حالا سیلو ، گندم مردم را تحویل نگرفته ، گفته جو قاطی دارد و صد البته به ناله کشاورزان  هم که گفته اند این بذر را  اداره خدمات به ما داده ، توجه نکرده اند .

 سال گذشته در همین رابطه گزارشی از  مشکلات دهها گندم کار ورشکسته تهیه کردم، با هر مسئول شیر پاک خورده ای که تماس گرفتم، زیر بار نرفت و اشتباه مسلم خود را نپذیرفت، بلکه به گردن دیگری انداخت.

حاج اکبر ، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی!

 

یاسر پایدار، دانش آموز کلاس دوم راهنمایی معصومانه  در همین رابطه می گوید:

ـ آقا، پدر ما 5 میلیون خرج کرد، 8 هکتار گندم هم کاشت، ولی سه میلیون گیرش آمد.!

دلم شکست، به آقا معلم گفتم، این مسئله را در امتحان ریاضی حتما بیاور.

مسئله: پدر یاسر 8 هکتار گندم کاشت 5 میلیون تومان خرج کرد 3 میلیون تومان از فروش گندم به دست آورد، میزان سود یا زیان پدر یاسر چقدر بوده است؟!

یاد شعر قیصر می افتم! شعاع رنج مرا ضربدر عذاب کنید   --  مگر مساحت رنج مرا حساب کنید.

صحبت مان با بچه ها گل انداخته، مثل آدم های بزرگ از مشکلات زندگی  بااطلاعند. غم انگیزتر از همه این است که تک تک آنها می دانند قیمت یک کیسه آرد 25 هزار تومان است که با کرایه ی حمل در می آید ۲۷ هزار تومان.

مچاله می شوم، چرا باید یک دانش آموز بداند قیمت یک کیسه آرد چقدر است؟ لابد روزی چندین بار شکوه از گرانی آرد  را از پدر و مادرشان شنیده اند و در خود شکسته اند.

از بچه ها پرسیدم، شما هر چند وقت یکبار گوشت می خورید؟ به اتفاق گفتند: هر وقت مهمان بیاید.

آقا معلم که ذاتا آدم شوخ طبعی است آمد میان حرف و گفت: مهمان دوستی ما بی دلیل نیست که برادر.

 حالا ساعت هشت  و نیم صبح است. می خواهم بروم  طرف کلاس دخترها که توکل نفس زنان از راه می رسد. او هم مثل حاج اکبر و خیلی از بچه ها راهش دور است و تمام راه را پیاده می آید. گفتم: توکل! ساعت چند حرکت کردی که الان رسیدی؟ گفت: آقا ساعت 6 صبح. تازه یک چند کیلومتری هم بالای یک وانت بار آمدم.

با دخترها صحبت می کنم. فریبا کلاس سوم است. عاقله زنی است برای خودش. او و بقیه دخترها همه از راههای دور می آیند. مدرسه که تعطیل بشود و آنها بعد از چند ساعت پیاده روی در زمین های گرم و سوزان به خانه برسند، تازه وظایف خانه داری شان شروع می شود. شستن ظرف و لباس و اگر چیزی برای پختن باشد، آشپزی.

 باید با بچه ها خداحافظی کنیم.مهدی که دانش آموزانش امروز امتحان ندارند، همسفر ما می شود، مقصد چاه بلوچ.

 

در پست های آینده می خوانید:

*دیدار با پیرزن 70 ساله ی خوشه چین

*دیدار با خانواده هفت نفری بی شناسنامه و محروم از یارانه

*قصه جوانی دیالیزی که به خاطر نبودن جاده و وسیله نقلیه به جای بیمارستان راهی قبرستان می شود و ....