همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

هرکسی


هرکسی کام دلی آورده از کویت به دست
ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

پیراهن


پیراهنی از تار وفا دوخته بودم     چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد

کرم


سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم     صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد


چنگ دل


همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی   

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی




یارب تو مرا به یار دمساز رسان


یارب تو مرا به یار دمساز رسان              آوازهّ دردم به هماواز رسان

آن کس که من از فراق او غمگینم    او را به من و مرا به او باز رسان


تیــــر آهی به کمــــان دارم



تیــــر آهی به کمــــان دارم و آخـــــــــــــر روزی

انتقام دلِ خویش از آن چشم سیاه می گیرم


تسلیم نگاهت


تسلیم نگاهت دل بی نام و نشان است     گردن بزن این دل که تو را سر بنهاده است



دوست می‌دارم


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را     تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را



من نه آن رندم


گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم





هنوز عکس فردین به دیوارشه

یه مرد قدیمی



هنوز عکس فردین به دیوارشه

هنوز پرسه تو لاله زار کارشه
تو رویاش هنوزم بلیط می خره
میگه این چهارشنبه رو می بره

تو جیباش بلیطای بازندگی
روی شونه هاش کوه ِ این زندگی
حواسش تو سی سال پیش گم شده
دلش زخمی
حرف مردم شده

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمی دونه دنیا چه رنگی شده
نمی دونه کی رفته کی اومده

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
توی پالتوی کهنه عهد بوق
داره عابرا رو نگاه می کنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ


هنوز عکس فردین به دیوارشه
خراباتی خوندن هنوز کارشه
یه عالم ترانه تو سینه‏‏ش داره
قدم هاشو تو لاله زار می شمره

دلش از تئاترهای بسته پره
چشاش از نگاه های خسته پره
هنوز فکر
چهارشنبه بردنه
یه عمره که باختاشو رج می زنه


سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمی دونه دنیا چه رنگی شده
نمی دونه کی رفته کی اومده

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
توی پالتوی کهنه عهد بوق
داره عابرا رو
نگاه می کنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ


من چه حالی بودم ...



بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت

من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست
ومبارک بادت
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت:
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد
حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز
قدمت را قربان
تندتر راه برو
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میکرد /دست بر هم میخورد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟
دست خالی که بد است
کاشکی...
سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
چشم را گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
خاطر آکنده یاد


یا حسین (ع)


دانی که چرا چوب شود قسمت آتش

بی حرمتیش برلب و دندان حسین است
دانی که چراآب فرات است گل آلود
شرمندگیش از لب عطشان حسین است
دانی که چرا خانه حق گشته سیه پوش
زیرا که خدای تو عزادار حسین است


درد دل


حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش  به که گویم من دلسوخته درد دل خویش



وصیت نامه وحشی بافقی

وصیت نامه وحشی بافقی 



روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــتت

زنده را تا زنده است


  زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید  

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود



عاشقی


آن چنان از مرض هجر تو  بگداخت تنم         که مرا هر که به بیند نشناسد که منم



یک چشم من از فراق


یک چشم من از فراق , جانانه گریست    چشم دیگرم حسود بود نگریست

چون روز وصال شد من ان را بستم            گفتم نگریستی نباید نگریست



تو را خبر از دل بی قرار باید و نیست


تو را خبر از دل بی قرار باید و نیست     غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم               فغان در کف من اختیار باید و نیست



خواهم همه را کور


خواهم همه را کور ز عشق رویت     تا من نگرم بس به رخ نیکویت

خود خواهم همی دو چشم خود کور          تا دیدن دیگری نبینم سویت



یار صاحب دل کجاست؟


در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوهی دارم به دل با یار صاحب دل کنم