همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

همشهری جوان

وبلاگی متفاوت برای جوانان

قدسی قاضی نور

قدسی قاضی نور



ماه را نشانه رفتند
آواز را نشانه رفتند
پرواز را نشانه رفتند
دیگر چه مانده برای خیالبافی ما ؟!


امروز میخوای به فرمایش یکی از دوستان از قدسی قاضی نور نقاش و نویسنده و شاعر معاصر بنویسم .. منم شناختی از ایشون نداشتم و کلا یه جمع بندی اینترنتی از زندگی و آثار ایشون رو براتون میگذارم .. من که از بعضی شعرهاش خیلی لذت بردم و میدونم شما هم همین عقیده رو خواهید داشت .


دانلود کنید کتابی از زندگینامه کوتاه قدسی قاضی نور و هایکوهایی گلچین شده از ایشون




هزار سال عمر لاک پشت
درون لاک تاریکش
به یک لحظه پرواز پروانه
نمی ارزد
که با تمام کوتاهی
در خاطرات جنگل سبز جاودانه می ماند



میان این همه قفل

تو کلیدی!

میان این همه دیوار

تو پنجره ای! بین این همه چشم

تنها٬ نگاه تو٬ حرف تازه است!

زمزمه کن! شهر در اشغال سکوت است





چه فرق می کند
در ابتدای راه باشم
یا در انتهای راه
وقتی به تو ختم نمی شود!


بیژن نجدی

شاعری که داستان می گفت

من به شکل غم انگیزی بیژن نجدی هستم.

سه بار زاده شدم / بار سوم 1320 / همان 1944 میلاد مسیح / که شرمگین بودم.





" به طور دقیق تصمیم دارم تا اولین صبح قرن بیست و یکم زندگی کنم .اون روز صبح می خوام از خواب پاشم , یه صبحانه ای بخورم و سیگاری بکشم و یک کلت بذارم روی پیشانیم و ماشه را بکشم , برای اینکه مطمئنم اصولا بشر دست از خونریزیش بر نمی دارد "


متولد خاش بود اما تمام زندگی و عشقش در لاهیجان گذشت.

" و چقدر گریستم من و تو / در آنکارا / در توکیو / در هاید پارک مه گرفته لندن / به خاطر لاهیجان "


کارشناس ارشد ریاضییات بود و دبیر دبیرستانهای لاهیجان , برای همین هم اعداد دست از سر شعرهایش بر نداشتند.

" صفر این صفر این صفر / این صفر در 101 / آفتابی است بین دو درخت / این صفر در 101 / طلاست ریخته روی ریل طلا "


مثل همه شاعرها عاشق بود :

" آفتاب را دوست دارم / به خاطر پیراهنت روی طناب رخت / باران را / اگر که می بارد / بر چتر آبی تو / و چون تو نماز می خوانی / من خداپرست شده ام ."


قصه هم می نوشت .چهار مجموعه داستان کوتاه که دوتاش بعد از مرگش چاپ شد.

بیشتر شخصیت های داستاهایش یا مرتضی بودند یا طاهره :

" به فکرم رسید که بگویم مرتضی .شاید به خاطر اینکه جایی , کسی به اسم مرتضی مرده بودو من می شناختمش "

" این جور زن ها یا اسمشان پروانه است یا طاهره و پروانه اسم زنش بود که اندوه به اندوه کتابش را تقدیمش می کرد "


در 56 سالگی از سرطان مرد :

" با من از درد دندان نگویید / که از سرطان فریاد خواهم زد "


و همان طور که خواسته بود در شیخان لاهیجان دفنش کردند . جایی که شیخ زاهد گیلانی آرام گرفته است.

" از خدا پنهان نیست / چرا پنهانش کنم از تو آقا / آقا شیخ زاهد گیلانی /

سیاهپوش قهوه خانه ای هستم / که در مسیر راه کمر بندی / دور لاهیجان روزی مرد /

همین طور سیاهپوش آینه ای / که جیوه اش روزی ریخت / سیاه پوش قالیچه ای /

که در مغازه سمساری است / بله اقا , آه , آقا / آقا شیخ زاهد گیلانی ! "


و تکه ای از وصیتنامه اش را روی سنگ قبرش نوشتند , وصیتی که یوزپلنگ ها رو فراموش نکرده بود :

" و می بخشم به پرندگان / رنگ ها , کاشی ها , گنبدها / به یوزپلنگانی که با من دویده اند / غار و قندیل های آهک و تنهایی / و بوی باغچه را / به فصل هایی که می آیند / بعد از من ...  "