ده فرمان
در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .
تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد !ده فرمان :
دیروز .. امروز .. فردا
دیروز
آنکس که بداند و
بداند که بداند اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
زندگی به تناسب شهامت آدمی، گسترش یا فروکش میکند.
«آنین نین»
ترس همچون چوبی لای چرخ زندگی است.
«دنیس ویتلی»
متدین واقعی باید در دنیا سهم داشته باشد. باید دنیا را نسبت به آنچه
هنگام ورودش به دنیا یافت، کمی زیباتر سازد. باید دنیا را کمی مسرت بخشتر
سازد. باید کمی بیشتر، عطر آگینش کند. باید کمی بیشتر همسازش کند. این قرار
است سهم او باشد.
«اوشو»
جهانی که در آن زندگی میکنیم نامحدود است. هننوز چیزهای زیادی هست که
باید کشف شوند. زیباییهایی که باید عیان شوند و رازهایی که باید شناخته
شوند. شما چه نقشی در این برنامهی الهی، بازی خواهید کرد.
«جی. پی. واسوانی»
در نیمهی دوم قرن نوزدهم، سرپرست ادارهی ثبت اختراعات گفت: «آنچه اهمیت
داشته قبلاً اختراع شده است.» در طول تاریخ این باور رایج بوده و مردم بر
این عقیده بودند «آنچه امکان پذیر بود، ایجاد شده است.» اما زندگی انسان،
فرایندی برای رسیدن از یک کشف به اکتشاف بعدی است. ما در دورانی زندگی
میکنیم که دانش بشری هر ده سال، دو برابر میشود.
«استفان کاوی»
تأیید زندگی و نه نفی زندگی، دین است. زیرا خداوند زندگی است و هیچ خدای
دیگری جز خدای یگانه نیست. خدا سبزی درختان، سرخی درختان و زردی درختان
است. خدا همه جا هست، تنها خدا هست. انکار زندگی یعنی انکار خدا، نکوهش
زندگی یعنی نکوهش خدا. چشم پوشیدن از زندگی یعنی اینکه خود را داناتر از
خدا میدانی.
«اوشو»
هنگامی که بمیریم، که بیشک نیز خواهیم مرد، در مورد هیچ چیز، بیش از
اینکه چگونه زندگی را ارج گذاشتهایم مورد حسابرسی قرار نخواهیم گرفت.
خدا این جهان را ساخته است پس آن قدر جالب باشد که توجه او را به خود جلب
کند. پس اگر میبینید که امور، کسالت بار، کهنه، خسته کننده و قابل پیش
بینی میشوند شاید خودتان توانایی علاقهمند بودن و توجه کردن را از دست
دادهاید.
«دیپاک چوپرا»
هر ذرهای که بینی بیهوده نیست در دهـر
چون نیست کار یزدان، بیهوده آفـریـدن
«مولوی»
مرگ آورترین تعبیرها آنهایی هستند که نگرش مثبت به زندگی را به نگرش منفی
تبدیل میسازند. به تو گفتهاند که زندگی روی این زمین مانند تبعید شدن به
«سیبری» است و شما زندانیانی بیش نیستنید. شما به این زندگی پرتاب شدهاید
تا تنبیه شوید. زندگی تنبیه نیست بلکه پاداش است. با دادن این فرصت عظیم
برای رشد، دیدن، دانستن، ادراک و بودن، شما پاداش گرفتهاید. من زندگی را
پدیدهای روحانی میبینم. در واقع به نظر من، زندگی و خداوند مترداف
یکدیگرند.
«اوشو»
این جهان نیست که باید نظم بگیرد. بلکه جهان عین نظم است. این ما هستیم که باید خود را هماهنگ با این نظم کنیم.
«هنری میلر»
در دنیا هیچ چیزِ کاملاً خطایی وجود ندارد. حتی یک ساعتِ از کار افتاده نیز میتواند دوبار در روز، وقت را دقیق نشان بدهد.
«پائولوکوئیلو»
قـاضـی زیـرک
دو پیرمرد که یکی از آنها قد
بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه
داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار ١٠
قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون
توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید
گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را
سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد
کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت: من اقرار
میکنم که ده قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و
برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را
بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد: یک دست که سهل
است، هر دو دست را بلند میکنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو
دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص
دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی
است.
قاضی به طلبکار گفت:
اکنون چه میگویی؟
او در جواب گفت: من
میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم،
امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر
اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی
به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و
با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیوارهاش را تراشید، ناگاه دید که
ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار
وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از
او زیرکتر بودم.
بهمن قبادی در این فیلم از بازی بهروز وثوقی بازیگر قبل از انقلاب به همراه آرش لباف خواننده مقیم سوئد استفاده می کند.
منتظر قسمت های بعدی هم باشید
با هشت تکه کلام جوان ها در دهه ی گذشته
هشت رشته دانشگاهی
من گاو هستم
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
«با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.»
از او خواستم پیش پدر
دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
«اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی
خیلی هم متشخص به نظر می رسد.»
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر
نشسته بود، رفت.مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من
گاو هستم!»
- خواهش می کنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر
گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام
صدا زدید...
دبیر ما به لکنت
افتاد و گفت: «آخه، می دونید...»
- بله، ممکن است واقعاً
فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً
من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در
خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
«دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
ادامه مطلب ...
اگه فکر میکنین این یه عکس معمولی
از یه جاده آسفالته در اشتباهین!
ادامه مطلب ...
در و دیوار دنیا رنگی است.
رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ کرده است.
رنگ عشق.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بیپروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباسش رنگیتر است