جکسن پولاک (Jackson Pollock)
تولد 29 ژانویه 1912 – درگذشت 11 اوت 1956
جکسون پولاک نقاش آمریکایی و از پیشگامان جنبش هیجاننمایی انتزاعی بود
او در شهر کودی واقع در شمال غرب ایالات وایومینگ امریکا به دنیا آمد و در ایست همپتون در یک سانحهٔ رانندگی کشته شد. نوجوانی را در کالیفرنیا گذراند و همانجا درسهای مقدماتی هنر را فراگرفت. در سالهای 1931 - 1933 در اتحادیهٔ هنرآموزان نیویورک به تحصیل نقاشی و مجسمه سازی پرداخت. با نقاشان مکزیکی، ریورا و سیکیروس تماس برقرار کرد.از ۱۹۳۷ به طور متناوب به روانکاوی یونگ روی آورد.
انفجار رنگ آبی در پس زمینه سفید ! جمله ای که بیشتر از اینکه ما را به رمز و رازهای تابلوی سفید ی که انفجاری آبی آن را پوشانده آشنا کند , می خنداند .همه ما کم و بیش با چنین تابلو هایی روبرو شده ایم : تابلوهایی که انگار نقاش قوطی رنگش را روی سطح بوم در 3 شماره پاشیده و کارش را تمام کده و باز هم همه ما دچار سوال های این چنینی شده ایم که "این یعنی چه؟" , "طرف چه چوری به خودش میگه نقاش؟..." و ...
اما حقیقت این است که آثاری که ما به انها لقب " رنگ پاشی روی بوم" را می دهیم , این قدرها هم بی منطق و الکی هم نیستند.با پیشرفت هنر مدن , آرام آرام سرو کله عده ای پیدا شد که می خواستند جهان را آنقدر ساده کنند که همه چیز را بشود فقط با رنگ , ترکیب بندی و خط و نقطه روی بوم پیاده کرداما زمان از این دسته نقاشان هم سبقت گرفت و سرو کله تندروهایی پیدا شد که سعی کردند احساسات رت به همین ترتیب ادامه دهند.این عده که به اکسپرسیونیست های انتزاعی معروف شدنداز همان زمان تا به حال مخاتلفان و موافقان زیادی داشتند.جواب غالب آنها به سوال " این یعنی چه؟" این بود " هیچی , مگه تو میدونی یک قطعه موسیقی یعنی چه؟" اما در بین این همه " فرم گراها" روش کار جکسن پولاک عجیب تر از بقیه بود.او شاید اولین نفری بود که سبک " رنگ چکانی " روی بوم را به کار بست.
در زانویه 1984 جکسن پولاک چند تابلوی " رنگ چکانی اش " را برای نخستین بار به نمایش گذاشت.
او برای رسیدن به نقاشی هایش روش عجیبی داشت.پولاک بوم های بسیار بزرگی را روی زمین قرار می داد و در اطراف یا وسط آن شروع به حرکت می کرد و رنگ را از یک قوطی بزرگ روی بوم میچکاند.چنین نقاشی ای نه یک بازنمایی از جسمی خاص بود و نه بازنمایی از یم مفهوم نمادین.این نقاشی ها فقط زمینی بودندکهخ درونشان حرکات نقاششان , روی آن نقش بسته .تفاوت این تابلوها دقیقا ارتباط تنگاتنگی با احساس لحظه ای خالقشان داشت ; پولاک خسته , پولاک عاشق , پولاک خشمگین وحتی پولاکی که سر ظهر سکه اش تلفن شهری را قورت داده بود.اتین تابلوها به قدری تاثیر گذار بودند که به ناگهان سبک پولاکی جهانی شد و عکس هایی که پولاک را در حال کار نشان می دادند به سرعت و با تیراژ زیاد به چاپ رسیدند.این عکس ها پولاک را با شلوار جین و تی شرت و پوتین های رنگی شده نشان می دهند که اطراف یک بوم بزرگ افقی در یک آتلیه حرکت می کند ; آتلیه ای بهم ریخته با انبوهی از قوطی رنگ های در باز و سطل های رنگ پاش.
شماره 200 هم منتشر شد . تبریک
شماره 200 هم بالاخره اومد
5 سال گذشت , 5 ساله پر خاطره با مجله , مجله دوست داشتنی من .. منو مجذوب خودش کرد .. یادمه دوران خدمتم بود که با مجله اشنا شدم ..خیلی زود گذشت ..شماره 29 بود ..خریدمش و خوندمش , یادمه از همون اوایل هم متفاوت بود و همین باعث شد که من حالا 171 جلد از این مجله رو توی ارشیوم داشته باشم .. دوستت دارم و دوستتون دارم همه بچه های تحریریه و همه و همه کسانی که به نحوی به پیشرفت و اعتلای مجله کمک میکنن..یه خسته نباشید به همتون میگم..کاره سختیه ولی شما از پس براومدید ..ممنونم از این همه همت و تلاش صادقانه ..
کتاب و کتابخوانی
سلام به همه دوستان عزیز
طبق معمول گذشته امروز با کتابهای جدیدی اومدم که امیدوارم خوشتون بیاد...
(قبل از همه چیز باید بگم که همه باید دست به دعا برداریم تا خدا نعمت برف و باران رو به ما ارزانی بداره ...نمیدونم قراره چه بلایی سرمون بیاد ... ولی امیدوارم ختم به خیر بشه..امیدوارم که برف و باران به اندازه کافی برای کشورمون و شهرمون بباره...پارسال با برف و بارونی که اومد و تمام رسانه ها از بی سابقهگی اون در کشور و اللخصوص در تهران خبر میدادند در تابستان با کمبودهایی مواجه شدیم(اب و برق و...) که خیلی زجر اور بود..امیدوارم امسال با یک چنین چیزی حتی بدتر مواجهه نشیم...)
امیدوارم مورد قبول شما دوستان عزیزقرار بگیره.
تا بعد یا حق
ادوارد مونش
Edvard munch
بیماری و جنون و مرگ فرشتگانی اند که گهواره من را احاطه کرده بودند و هنوز هم با من هستند
ادوارد مونش (مونک) سال 1863 در نروز بدنیا امد .نقاشی هایش نشان دهنده سرزمینی سرد و یخ زده است .او با نقاشی هایی که از چهره خودش کشید , جهانی غمگین و آزار دهنده را برای مخاطب به تصویر کشید.هنزمندانی همچون اینگماربرگمن, استریند برگ و کنوت هامسون داستان نویس هم هستند که فضای یخ زده و زمستان های طولانی و ملال آور شمال اروپا را به خوبی تداعی می کنند اما کاره ادوارد مونش چیز دیگری است...
مونش مادرش را بر اتر بیماری سل در 5 سالگی از دست داد .پدرش مسیحی با خلقی عجیب و غریب بود که با کوچکترین بهانه ای بلوا به پا می کرد.خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود و نزدیکترین فرد به ادوارد محسوب می شد , در سن 15 سالگی از دنیا رفت.او در سال 1885 به پاریس رفت و در آنجا از نقاشان فرانسوی تاثیر بسیار گرفت.او در دوران فعالیت حرفه ای اش چندین بار تغییر روش داد . در سال 1892 اتحادیه هنرمندان برلین از مونش دعوت کرد تا در نمایشگاه نیویورک شرکت کند. نقاشی هایش جنجالهای زیادی به پا کرد و نمایشگاه بعد از یک هفته تعطیل شد .در پاییز 1908 اضطراب های مونش به اوج رسید و در کلینیک بستری شد .مونش پس از درمان , دچار تغییرات شخصیتی شد .او در سال 1909 به نروز برگشت.
او از ازدواج می ترسید و باور داشت با شروع زندگی مشترک , خلاقیتش هم تمام می شود.زمانی که نامزدش تهدید کرد که اگر مونش با او ازدواج نکند , خودش را خواهد کشت , او اسلحه را برداشت و به جای شلیک به مغزش به انگشت وسط دست چپش شلیک کرد.
مونش صدها سلف پرتره از خودش کشید , چهره مونش در این تابلوها گاه بیننده را می ترساند .. صورت های مضطرب به همراه ضربه فراوان قلم موها .با نگاه به سیر شکل گیری چهرهای مونش در نقاشی هایش , می توان دید که چگونه مرد جوان خوش قیافه به شخصی عصبی با استخوان بندی بلند در میانسالی و سپس به چهره ای خسته از بیماری ها و ناتوانی های متعدد تبدیل می شود.
به گفته خودش حتی آدم کرم گونه ای که در حال جیغ کشیدن روی پل است ( در معروفترین اثرش یعنی جیغ 1893) یک سلف پرتره است .
ادوارد مونش در سال 1944 و پس از تولد 80 سالگی اش در اسلو , چشمانش را برای همیشه بر جهان بست.
او پیشگام و پدر جنبش اکسپر سیونیسم قرن بیستم است.
این تابلو در اصل یأس نامیده می شود
او عاشق الاغ بود
یکی بود یکی نبود .حتما شما خواننده های کوچولوی من همصدا خواهید گفت پادشاهی بود که…نه بچه ها شما اشتباه کردید.داستان اینجوری شروع می شود یکی بود یکی نبود.یک قطعه چوب بود که…سال 1881 بود که این جملات به عنوان اولین جمله های داستان پینوکیو در یک مجله ی کودکان ایتالیا چاپ شد .نویسنده اش کارلو کلودی با الاغ ها میانه خوبی داشت.این را می شد از تمام نقاشی ها و کاردستی های دوران بچگی اش فهمیداما خودش هم اخر سر نفهمید چرا شخصیت معروفی که برای همه بچه های دنیا رو کرد یک ادمک چوبی بود نه یک خر!حتی نفهمید چه جوری با وجود روزنامه نگاری در مطبوعات لیبرال سر از نوشتن برای بچه ها در اورد.سال 1890 هم وقتی 64 ساله بود در گذشت و نفهمید پینوکیویش لابه لای متن کتابهای درسی در ایتالیا جا خوش کرده.حتی عمرش قد ندادکرور کرور کارتون سریال و فیلم سینمایی را که از روی پینوکیو ساخته اند ببیند.کارلو لورنزینی فقط اعجاز روستای زادگاه مادرش را خوب فهمید و اسم مستعارش را از ان وام گرفت :کلودی.
عید سعید غدیر خم بر تمام شیعیان جهان مبارکباد
با خشن ترین زبان ها
اجرای اولین اپرای موتزارت 27 اکتبر 1781
در ایران اپرانویس نداریم، یعنی خیلی خیلی کم داریم . تنها اپرایی که شاید دیده باشید ، اپرای عروسکی رستم و سهراب است که چکناواریان ساخته و بهروز غریب پور ان را روی صحنه برده .الان اپرا نویسی در دنیا خیلی مد نیست ، کار راحتی هم نیست و هر آهنگسازی از عهده آن بر نمی آید. نویسنده باید برای یک نمایشنامه کامل موسیقی بنویسد.
اما زمان موتزارت خیلی ها اپرا می ساختند .او هم شانسش را در اپرا نویسی در 12 سالگی امتحان کرد. اپرای اول موتزارت اگر چه خیلی خوب نبودو زیاد مشهور نشد اما مشکل خاصی هم نداشت و می شد آن را روی صحنه برد.
آن زمان همه معتقد بودند زبان موسیقی ایتالیایی است و به زبان دیگری نمی شود اپرا نوشت ، موتزارت به زبان آلمانی هم اپرا ساخت ؛ یعنی خشن ترین زبان اروپا . او حتی اپرای طنز می نوشت .اپراهای موتزارت همیشه پر بیننده ترین اپراهای زمان خودشان بودند و از بهترین نمونه های هزاران نوع موسیقی ای که ولفگانگ آمادئوس موتزارت در عمر کوتاه 35 ساله اش امتحان کرد.
٢ آذر ١٣٨٦ تولد وبلاگ همشهری جوان
سلام به همه دوستان خوبم که همیشه همراه من بودند...
یک سال گذشت .. عین برق و باد ...خیلی زودتر از اونی که فکرش رو هم می کردم.
یک سال گذشت .. یک سال بزرگتر شد وبلاگم و پیرتر شدم خودم.
یک سال گذشت .. در کنار دوستان خوبی که همیشه همراهم بودند .. در کنار غمها و شادیها همراه هم بودیم..چه زود می گذره این عمره لعنتی..
وقتی به وبلاگم نگاه می کنم می بینم پیشرفت کردم ..که همه این پیشرفت رو مدیون دوستانی هستم که توی این دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم.. نمیدونم تا کی میتونم کنارتون باشم ولی دوستان خوبی همچون شما منو راغب می کنه که بمونم..بخونم ....
خیلی ممنون از همه دوستانی که منو تبریک بارون کردن ...خوشحالم که دوستانی همچون شما دارم که همیشه به یادم هستین...
مردی با رکوردهای عجیب
اعدام طیب حاج رضایی
من در زندگی خلاف های زیادی کرده ام ولی هرگز حاضر نیستم به خاطر چند صباحی بیشتر زیستن دامان مرجع تقلیدی را لکه دار سازم
شهید طیب حاج رضایی را حر انقلاب لقب دادند. زیرا از لشکر یزید به زیر بیرق امام حسین پناه برد.او در دل عشق حسین را داشت.در اواخر سال 1341 و اوایل 42، طیب دچار تحول درونی شد و بارها دوستان و آشنایان از دهانش شنیده بودند که گفته بود: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»
آن قدر شر بازی درآورده بود که همان 18 سالگی تبعیدش کردند بندرعباس .از تبعید که برگشت دیگر نمی خواست دعواهای الکی کند.حجره ای در خیابان انبار گندم گرفت و شروع کرد به کاسبی بعد هم رفت در صنف میوه و تره بار و آن قدر رشد کرد که شد سلطان موز ایران.
بزرگترین هیآت تهران رو راه انداخت .جنوب شهر بیشتر توسط او و رفقایش اداره می شد تا شهرداری و اینها .
بابت کودتای 28 مرداد و شرکت طیب به نفع حکومت ، به او نشان شماره 2 رستاخیز داده بودند.گرچه هیچ نفوذی در حکومت نداشت وسیاسی هم نبود ....مسئول بیمارستان مادر ولیعهد شد .قرار بود بگویند ولیعهد در میان مردم به دنیا آمد . طیب همه جا را چراغانی کرد و یک ریال هم از دولت نگرفت.
بعد یک روز دیدند طیب دارد سر نصیری ترسناک ترین مرد امنیتی شاه ، همان که رئیس ساواک شد داد می زند.گویا نصیری خواسته بود در کارش دخالت کند و او مانع شده بود... وقتی شاه می خواست بیاید ، طیب
جلوی شاه سینی اسفند را داد به نصیری و گفت بیا خودت دنبال شاه برو و اسفند دود کن . شاه هم پیگیر قضیه شد و از طیب بابت رفتار بد نصیری معذرت خواهی کرد.
بحث افتاد بین لوطی که کی از همه لات تر است ؟ یکی گفت طیب ، چون طیب تنها کسی است که لقب ندارد؛طیبحاج رضایی بیشتر از همه حبس رفته ، از همه بیشتر دعوا کرده ، از همه بیشتر سفره انداخته ، از همه بیشتر دست توی جیبش کرده و از همه بیشتر پول میز حساب کرده .معروف بود اگر پول میزش رو حساب می کردی زنده نمی ماندی...
بعد هم وقتی فهمید امام را گرفته اند ، همه را جمع کرد و رفت میان مردم و مشارکت کرد تا 15 خرداد همان شود که شد .بعدش هم بگیر و ببند و شکنجه. قرار شد حرف هایی راجع به امام بزند تا آزاد شود.او هم نگفت و اعدام شد.آزاده بود و آزاد شد. وقتی ازش خواستند تا بگوید امام به او پول داده تا بلوا راه بیندازد ، گفته بود "باید ببینمش ". وقتی آوردنش پیش امام ، یک نگاهی به امام انداخت و بعدها گفت " انگار پسر امام حسین (ع) را دیدم ". به هر حال او این دروغ را نگفت و تاوانش را هم داد. با تیر باران طیب ، درس های طلبه های قم ، اصفهان و تبریز به خاطر مرگ او تعطیل شد.خانواده طیب بعد از انقلاب ، قاضی دادگاه را بخشیدند.
کتابهای هفته
امیدوارم کتابها مورد پسندتون قرار بگیره
24 ساعت در خواب و بیداری
نویسنده : صمد بهرنگی
گزیده ای از داستان:
اگر بخواهم همه ی آنچه را که در تهران بر سرم امد بنویسم چند کتاب می شود و شاید هم همه را خسته کند .از این رو فقط 24 ساعت آخر رو شرح می دمکه فکر کنم خسته کننده هم نباشه . البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران رفتیم: چند ماهی بود که پدرم بیکار بود .عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم تهران ...
خاطرات روسپیان سودا زده من
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
گزیده ای از داستان:
در سالگرد 90 سالگی ام خواستم شب عشقی دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خود هدیه دهم . به یاد رزا کاراباس افتادم ; مالک یک خانه مخفی که عادت داشت هر وقت خبر تازه ای به دستش می رسید آن را به مشتریان خوبش اطلاع دهد.هیچ وقت به او و به هیچکدام از پیشنهادهای وسوسه انگیز و بی شرمانه اش تن در ندادم...
بویی که سرهنگ را دلباخته کرد
نویسنده : شهرام رحیمیان
گزیده ای از داستان:
بعد از آن سرمای شدید و زمستان پر برف وقتی شکوفه های سفید و صورتی شاخه های درختان باغچه های خانه هایمان را غافلگیر کرد , وقتی دو برگ از تقویم هفته نمای سال نو ورق خورد فرصتی برای دلواپسی های تازه و پشت هم اندازهای تازه تر پیش آمد . به یاد آوردیم در تمام فصول سال صاحب مرده ی کهنه , رایحه ای از خانم پولی در هوای خیابان عزیز آباد تراوید که مردانمان را از شدت شهوت دیوانه کرد و ...
بابوشکات صدایم کن
نویسنده : مرضیه ستوده
گزیده ای از داستان:
پرده ها همیشه آویخته است کیپ تاکیپ , مگر من یا تو برویم کنارشان بزنیم تا نور انگار که آن پشت جمع شده باشد بیقراری بریزد توی اتاق , تا سبکی نور به سنگینی جان اشیا رخنه کند و شکل خود را بازیابند.
روی دیوار روبرو پرتره زنی است به غایت زیبا.آرامش چشم هایش تاملی را انتقال می دهد تا با صبر بیشتر نگاهش کنی.گردن کشیده و شانه ایی مرمرین و سری که اینطور چرخانده , حکایت از غروری سرمست کننده دارد و ...
دمرول
نویسنده : صمد بهرنگی
گزیده ای از داستان:
انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای دور و درازی داشتند .از طرف دیگر در زمان آنها علم آنقدر پیشرفت نکرده بود که علت همه چیز را برای آنها معلوم کند . بنابراین انسانهای قدیمی برای همه چیز علتهای بی اساس و افسانه ای می تراشیدیند و چون در عمل و زندگیشان نمی توانستند به ارزوهای خود برسند افسانه ها می ساختند و در عالم افسانه به آرزوهایشان می رسیدند...
عشق بازی ناپلئون
گزیده ای از داستان:
در دسامبر سال 1798 میلادی پس از آنکه قشون فرانسه در وادی نیل پیشرفت و قاهره پایتخت آن مملکت را تصرف نمود ژنرال نامی و سردار بزرگ این اردو ( ناپلئون بناپارت) برای این که جلال و عظمت جمهوری فرانسه را در نظر اهالی جلوه دهد فرمان مانوری داد . آوازه این مانور به گوش سکنه این شهر تاریخی که نظام قشون جرار فرانسوی و ابهت و شوکت ناپلئون آنها را به حیرت انداخته بود رسید...
درد دلهای گلاره
در گذشت وحشی بافقی
26 مهر 961 شمسی
شرمنده که تاخیر یک روزه داشت
تولد وحشی گویا در اواسط نیمه اول قرن دهم در بافق که بر سر راه یزد و کرمان واقع است، اتفاق افتاد و چون بافق را گاهی از توابع کرمان و گاه از توابع یزد به حساب می آورند، وحشی را گاهی یزدی و گاهی کرمانی گفته اند.
دوره اول زندگی وحشی در زادگاهش سپری شد. وحشی در این مدت به جز برادرش در خدمت شرف الدین علی بافقی نیز به کسب دانش و ادب مشغول بود.
وحشی بعد از فراگیری مقدمات علوم ادبی، از بافق به یزد و از آنچه به کاشان رفت و مدتی را در آن شهر به مکتب داری مشغول بود. بعد از مدتی، به یزد برگشت و در همانجا ساکن شد و به شعر و مدح پادشاهان ان شهر مشغول بود تا اینکه در سال 991 هجری در گذشت.
خانواده وحشی از نظر ثروت، جزو خانواده های متوسط بافق بود. برادر بزرگترش، مرادی بافقی هم یکی از شاعران آن عهد بود که تاثیر زیادی در تربیت و آشنایی وحشی با محفل های ادبی داشت، اما پیش از آنکه وحشی در شعر به شهرت برسد در گذشت.
وحشی در اشعار خود چند بار نام برادرش را آورده است.
از بین اهالی بافق یزد , یکی شیخ محمد تقی بافقی معروف است که در زمان رضاخان سمبل اعتراض به کشف حجاب شد و یکی هم وحشی بافقی که در زمان صفویه زندگی می کرد.
از اشعار وحشی تک بیت هایی هست که حالا ضرب المثل شده اند( مثلا بیت : دولت اگر سلسله جنبان شود / مور تواند که سلیمان شود ) اما از همه اشعار وحشی معروفتر , این ترکیب بند است که تا همین چند وقت پیش در همه نامه های جوانان به کار می رفت:
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را / خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را / التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم واصلا غم ما نیست تو را / با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود / جان من , این همه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی /همره غیر به گاگست و گلستان باشی
هر زمان با دگری دست به گریبان باشی / زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی / یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد / به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد / هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم ها دگری با من بیمار نکرد / هیچ کس این همه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من / مردم , آزار مکش از پی آزردن من
برنارد شاو
George bernard shaw
جورج برناردشاو نویسنده شوخ طبع ایرلندی انگلیسی تنها کسی است که هم نوبل گرفته و هم اسکار (به خاطر فیلنامه پیگمالیون , 1938) .او در 1925 از پذیرش نوبل امتناع کرد و گفت " من هر سال کتاب می نوشتم و کسی جایزه ای نمی داد .امسال که چیزی ننوشته ام به من نوبل می دهند, یعنی اینقدر بد می نویسم ؟"
آخر سر هم جایزه را به اصرار زنش پذیرفت ولی پولش را نگرفت و خواست تا برای ترجمه کتابهای سوئدی به انگلیسی خرج شود!
از بین هزاران حرف با مزه ای که شاو زده چندتایش اینها هستند:
من نمیدانم که به چه مناسبت اموات باید دارای مقام و احترام خاصی باشند.
برای چه وقتی یک نفر مرد تمام خطاها و اشتباهات او را فراموش کرده و در عوض درباره محاسن و مزایای او صحبت می کنند؟!
حتی اگر بعد از مرگ او خیانت ها و گناهان جدیدی از مرده کشف شود باز او را می بخشند.
چرا تا وقتی که کسی نمرده ما آنطور که شاید و باید او را دوست نداریم.
حال خیلی غریب است که ما درباره آنهایی که زنده هستند اینطور رفتار نمی کنیم.
اگر درباره آنها اینطور رفتار می کردیم زندگی ما در این جهان خیلی لذت بخش می شدو بسیاری از مصائب و بدبختی ها از بین می رفت!!!
" موریس مترلینگ "
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به روزه دارن تبریک میگم.
آنتوان چخوف
مردی شبیه زندگی
روس ها ادمیان را به 2دسته تقسیم می کنند انهایی که چخوف را دوست دارند انهایی که چخوف را دوست ندارندضمنآ معتقدند انهایی که چخوف را دوست ندارند فوقالعاده ادمهای مزخرفی هستند.در واقع هیچجوری نمی شود چخوف را دوست نداشت.
هر کسی که دیدار کوتاهی با او داشت متوجه امواج سحرامیزی می شد که اطرافیان را دچار شیفتگی می کرد.همه جور ادمی در میان دوستان اش بودند از شاعر و کشیش و دلقک و مامور دولت بگیرید تا دزد و دایِمالخمر و ماست بند
.مدام شوخی می کرد و خودش پیش از مخاطب اش به قهقهه می افتاد.از جذابیت و تسلط خودش بر دیگران با خبر بود بنابراین سعی نمی کرد قیافه بگیرد و دیگران را تحت تآثیر قرار دهد.انقدر برایش مهم بود که همه شاد و خوشحال باشند که رفتارش گاهی به لودگی می زد.
به دوستانش توجه زیادی داشت و اگر شک می کرد یکی از انها در تنگنای مالی است بلافاصله به هر طریق ممکن به او پول می رساند.اعتماد به نفسی داشت که مسری بود.مردان در مقابل او احساس می کردند توانایی انجام هر کاری را دارند و زنان هم همینطور اعتماد به نفسشان بالا می رفت.
استعداد زیادی برای شگفت زده شدن داشت.تقریبآ از هر چیزی شگفت زده می شد از قیافه خندان بچه ها از درختان که نسیم لابه لای شاخه هایشان می پیچید از شکلهای متنوع ابرها و ...دنیای او یک جادوی بی پایان بود. خوب لباس می پوشید ولی مدتها می گذشت تا اطرافیانش متوجه شیک پوشی اش شوند.در واقع شیک پوشی اش به هیچ وجه متظاهرانه نبود طوری لباسها را انتخاب می کرد که به فضای اطرافش رنگی و طراوتی بدهد.
جایی می نویسد:دوست دارم در زندگی کوتاهم همه چیزهایی را که در دسترس انسان است در بر بگیرم.دوست دارم حرف بزنم در کارخانه بزرگی چکش به دست بگیرم و کار کنم نگهبانی بدهم شخم بزنم منظره ها را تماشا کنم به تماشای مزارع و اقیانوس ها بروم...می خواهم به اسپانیا بروم به افریقا بروم اشتیاق زیادی به زندگی دارم.در واقع همین اشتیاق به زندگی همین شور سرشار است که مشخص ترین وجه اثار اوست.راز گیرایی اثار او در همین جاست.ناباکوف در (درسهای ادبیات روس)اش به این موضوع اشاره می کند.
او می گوید بدون این زودجوشی بدون امادگی همیشگی اش برای برقراری رابطه نزدیک با همه کس بدون علاقه اتشین به زندگی وعادات و مکالمات واشتغالات صدها وهزاران نفر بعید بود بتواند ان جهان غریب ودقیق همچون دایره المعارف روسیه را خلق کند جهانی که مجموعه اثار چخوف نام دارد .چخوف دلش برای انسان ها می تپید و معتقد به ازادی انسان بود.در زندگی خودش این اعتقاد را به اثبات رساند اگر چه کودکی سختی داشت وهمیشه می گفت هرگز در کودکی ام کودکی نکردم.پدرش خیلی زود ورشکست شد و در سالدوم دبیرستان دور از خانواده زندگی کرد ودرسالهای بعد هم مجبور بود سخت کار کند وکمک خرج خانواده باشد وهمه اینها کافی بود که از او یک موجود عبوس بدبین وتلخ بسازد.
چخوف اولین داستانهایش را برای یک مجله ی فکاهی نوشت.او علاوه بر قد بلند و موهای خرمایی استعداد طنز خوبی هم داشت.اما از انجا که هیچ چیز کامل نیست فقیر بود.در واقع به امید اینکه پولی دست خودش و خانواده اش را که 9نفر بودند را بگیرد به سرش زد که بنویسد.قرار این بود که چخوف هر هفته یک داستان صد سطری به ان مجله بدهد و در ازای هر سطر 8کوپک بگیرد(هر صد کوپک می شود یک روبل)خیلی ها می گویند همین ماجرای (فقط صد سطر)بود که سبک مفید و مختصرنویسی چخوف را شکل داد.منطقی به نظر می رسد اما تآثیر کاراکتر خودش را هم نباید فراموش کرد.چخوف مرد سردی بود خیلی مهربان اما سرد.در 41 سالگی ازدواج کرد-3سال بعدش مرد- از 20سالگی تقریبآ همه ی زنهای که او را دیده بودند عاشقش بودند.یکی از دوستانش درباره اش می نویسد:(فکر می کنم او قلب خود را برای هیچ کس کاملآ باز نکرد یا به هیچ کس کاملآ دل نداد.او با همه ی مهربانی تا انجا که مربوط به دوستی و رفاقت است سرد بود.)می گفت:ببین تولستوی چطور داستان می نویسد:افتاب طلوع می کند.افتاب غروب می کند.پرنده ها می خوانند.هیچ کدام اینها نمی خندند یاهق هق نمی کنند و نکته اصلی همین است:سادگی)
او طرفدار حداکثر خونسردی و حداقل احساسات بود.اگر تو طرفدار حداکثر احساساتی فقط کارت پیچیده تر می شود.چون باید هنگام نوشتن انها از همیشه خونسردتر باشی.به نظر او هر چیزی که با داستان ارتباط نداشت باید بی رحمانه دور ریخته می شد.این همان کاری بود که خودش می کرد.دوستانش نسخه های دست نویسش را را قبل از این که فرصت پیدا کند ناقصشان کند از دستش می قاپیدند.اگر این کار را نمی کردند همه ی داستانهایش تبدیل می شدند به چیزی شبیه این:(ان زن و مرد جوان بودند.عاشق هم شدند.ازدواج کردند و بدبخت شدند.)چخوف نمایشنامه هم می نوشت.
تولستوی که عاشق داستانهای کوتاه او بود می گفت:(نمایشنامه های شکسپیر را که خوانده ای؟تو از او هم بدتر می نویسی.)شاید به همین دلیل اجراهای (باغ البالو)(دایی وانیا)و (مرغ دریایی)در تیاتر مسکو همیشه مشتری داشت.ادمهای زیادی نیستند که بتوانند مثل شکسپیر بنویسند.
مرگ قو
در گذشت دکتر حمیدی شیرازی
23 تیر 1365
اسم مهدی حمیدی شیرازی 3 بار بر سر زبان ها افتاد .اول وقتی که ماجرای عشق ناکام او با شاگردش معروف شد , دوم وقتی که به نیما و اشعارش بد گفت و سوم وقتی که شعر معروفش یعنی "مرگ قو" با صدا و سیتارعباس مهر پویا بارها و بارها از رادیو پخش شد و این شعر به زمزمه ی همگانی تبدیل شد.
شنیدیم که چون قوی زیبا بمیرد / فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ , تنها نشیند به موجی / رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
حمیدی شیرازی پسر ثقه الاسلام شیرازی بود , بازرگان سرشناس و نماینده شیراز در دوره های اول مجلس شورای ملی ...
وقتی حمیدی شیرازی بعد از گرفتن مدرک تدریس ادبیات فارسی از دانشسرای عالی تهران , به شیراز برگشت ... او سر کلاسهایش عاشق یکی از شاگردانش شد و خیلی زود خبرش پیچید . منیژه همان شاگرد را خانواده اش به حمیدی ندادند و حمیدی هم غزل معروفی را سرود با شروع " گر تو شاه دخترانی من خدای شاعرانم " و در شعرهایش به منیژه لقب " بروتوس " داد. قضیه از سطح شیراز هم گذشت و در تمام سال های 30 و 40 یکی از شایعات اصلی نشریات زرد بود.
این استاد ادبیات دانشگاه تهران , البته بر نشریات زرد مورد توجه نشریات ادبی هم بود .
ماجرا از این قرار بود که حمیدی خودش فقط به شیوه قدیمی شعر می گفت و به شعر نیما و پیروانش هیچ علاقه ای نداشت .او یک بار در جایی گفته بود در شعر نیما 3 چیز هست : وحشت و عجایب و حمق ....
پیروان نیما هم همین را مثابه اعلام جنگ تلقی کرده بودند.
کتابفروشی های جلوی انقلاب هنوز به خاطره دارند که کسی مثل شاملو بارها کتابهای حمیدی را می خرید و همان جلوی کتابفروسی , آنها رو داخل جوی آب می ریخت .به جز این واکنش های احساسی , کسی مثل اخوان ثالث هم بود که با ابزار نقد ادبی جواب حمیدی را می داد .اخوان چنان نقدهای جانانه ای بر اشعار حمیدی کرد که معروف است حمیدی این اواخر از ترس اخوان شعرهایش را منتشر نمی کرد.
حمیدی شیرازی در جایی در مقدمه " اشک معشوق " نوشته است یکی از دوستانش که اتفاقا خیلی هم شعر فهم است به او گفته : دیوان اشک معشوق تو اثر شگفت انگیزی است که از آثار هوگو در عظمت و از آثار بایرون در سوزو گداز پیشی گرفته ... اخوان هم که معتقد بود کلاسیک سرایی مثل حمیدی , جز تقلید از شاعران قدیم کاری نکرده , درباره او می گفت : این به اضافه شکسپیر , به اضافه ویکتور هوگو , به اضافه لامارتین و البته منهای شخص شخیص خودشان!
آثار مهدی حمیدی آثار منظوم: شکوفه ها- پس از یک سال- اشک معشوق- سالهای سیاه- زمزمه بهشت- طلسم شکسته- ده فرمان آثار منثور: سبکسریهای قلم- عشق دربدر(3 جلد)- شاعر در آسمان فرشتگان زمین- عروض حمیدی (درباره فن عروض و شامل عقاید شاعر درباره این فن) تألیفات: دریای گوهر(3 جلد)- بهشت سخن (2 جلد)- شاهکارهای فردوسیدرگذشت شیخ احمد کافی
موسس مهدیه تهران
20 تیر 1357
شیخ احمد کافی خلاف تصوری که ما از او داریم.فقط یک منبری خوش سخن نیست.او اولین هیات دار سخنران است.مهدیه تهران را بنا کرده است و اولین سخنران سیاسی ای است که هیچ صحبت سیاسی ای در حرف هایش نیست و در عین حال هیچ منبر غیر سیاسی ای نداشته است.
او پر جمعیت ترین منبرهای زمان خودش را داشت . پر کارترین منبری زمان خودش بود و از بهترین روش های تبلیغ روزگار خودش بهره می برد. می گفتند سلمان فارسی زمان است.آن زمان کافی در لایه اول مبارزه بود و باید همه راجذب می کرد.کسانی را که از دین به خاطر خشک نشان داده شدنش به دام ضد دینی افتاده بودند.خیلی از پای منبری های او کسانی بودند که تحت تبلیغ شاه , روحانیت را قبول نداشتند اما کافی با همین خنده ها کم کم جذبشان کردند.وبا حقیقت دین اشنایشان می ساخت.در مشهد مکتبخانه رفت و مدرسه.بچه های فامیل را دور هم جمع می کردتا برایشان بالای منبر برود.جدش که عالمی معروف بود از همین راه استعدادش را شناخت و او را به نجف برد تا باز فکر کند و خود را بیشتر بسازد.حالا دیگر هر شب جمعه با ژای ژیاده از کربلا به نجف می رفت تا دعای کمیل را برای زایران بخواند.چند سالی در نجف ماند و باز به ایران برگشت.نوارهای سخنرانی اش به صورتی منظم در اختیار مردم قرار می گرفت.گاهی در ایام ماه رمضان تا روزی ده مجلس داشت.مردم بعد از صحبتش به دنبالش می رفتند تا مجلس بعدی اش را درک کنند.مبارزاتش میان صحبتهایش ژنهان بود و با زبان دعا و حکایت ظلم ها را افشا می کرد.اما بعضی جاها دیگر نمی توانست جلوی ناراحتی اش را بگیرد.یک بار سر فلسطین بود و بار دیگر هم سر انتشار قران توسط فرح.به جز این دو مورد سند محکمی دست ساواک نداشت.به خاطر همان دو مورد دو سال زندانی شد و بیشتر از ان ممنوع المنبر بود.با اعلام تعطیلی مراسم جشن نیمه شعبان در همان سال فشار سختی به ساواک وارد کرد.بعد از این اتفاق تحت فشار ساواک راهی مشهد شد و در یک سانحه ساختگی بین قوچان و مشهد و در حالی که تنها 42سال از زندگی اش گذشته بود در روز نیمه شعبان به شهادت رسید.مزار او در ارامگاه خواجه ربیع مشهد است پیش پای خادم امام رضا.
در گذشت ویکتور هوگو
۲ خرداد , ۲۲ می ۱۸۸۵
VICTOR HUGO
عشق یعنی دست به کاری زدن و میدان عمل را ترک نکردن
ویکتور هوگو ماری victor hugo marie شاعر ,رمان نویس و نمایشنامه نویس فرانسوی است.
ویکتور هوگودر شهر بزانسون Besancon از پدری جمهوری خواه و مادری طرفدار سرسخت سلطنت زاده شد و بعدها از سوء تفاهمات و اختلاف پدر و مادر رنج بسیار برد، کودکی وجوانی را با برادران خود نزد مادر و در خانهای در پاریس گذراند که خاطرات باغچه بزرگش که هنوز حالت طبیعی و وحشی را حفظ کرده بود، در اشعار مشهورش دیده میشود. در 1811 مادر با سه پسرش به مادرید سفر کرد تا از شوهر که به مقام ژنرالی ارتش امپراتوری ارتقا یافته بود، دیدن کند.آنان تا 1813 در اسپانیا ماندند و در این سفر ذوق و قریحه ویکتور درباره رنگهای محلی و نقشهای اسپانیایی و خصوصیتهای این سرزمین بیدار گشت، اما ادراک او از عالم طبیعت که در تخیلاتش جای مهمی اشغال کرده بود، در پاریس رشد کرد و استعدادش بسیار زود در این شهر ظاهر گشت. در 1816 و در چهارده سالگی در یادداشتش نوشته است: «میخواهم شاتوبریان باشم یا هیچ.» هوگو پس از آن با عشق شدید و اسلوب معین به نویسندگی، شاعری، رماننویسی و نقد هنری پرداخت...
ویکتور هوگو محبوبترین نویسندگان زمان خود به شمار میآمد. این محبوبیت تا حدی به سبب تبعید وی که رنگی افسانهای به خود گرفته بود و به سبب وضع سیاسی او به هنگام جمهوری سوم بود که او را مظهر حکومت تازه معرفی میکرد، همچنین به سبب حساسیت و ادراک او در برابر احساسهای بشری که بیشتر با محرومیتها و ناکامیهای بشر ارتباط مییافت و به سبب فصاحت بیان که در عین حال از سادگی برخوردار بود و به سبب نبوغ پرثمر و تنوع استعداد. در اشعار خود همه موضوعها را به کار گرفته و از همه لحنها وهمه صورتها استفاده کرده است، از حماسی تا هجو، از مرثیه تا غزل. در آثار هوگو تضاد شب و روز، تضاد روشنی و تاریکی، تضاد نیکی و بدی، تضاد وجدان و بیوجدانی پیوسته به چشم میخورد. در نظر هوگو مسأله بزرگ مسأله وجود بدی است که در چشم وی به صورت بیعدالتیهای اجتماعی ظاهر میشود. به عقیده او تنها چاره چه در تاریخ، چه در زندگی فردی ریشهکن کردن بدی است و تبدیل اهریمن به یزدان. زندگی ویکتورهوگو به رغم ماتمها و بدبختیهای خانوادگی و به رغم تبعیدها زندگی موفقی بود، برخوردار از سرنوشتی استثنائی، با مفاخر فوقالعاده. هوگو مظهر درخشان ملت جمهوریخواه بود. خطابههایش در موارد مختلف انعکاس وسیعی به همراه داشت و هرروز بر افتخار او افزوده میگشت. پاریس سالروز هشتاد سالگی او را به طور رسمی جشن گرفت. هوگو در بیست و دوم ماه مه 1885 درگذشت و دولت، اول ژوئن را عزای ملی اعلام کرد. تابوتش در زیر طاق نصرت پاریس برای ادای احترام ملت گذارده شد و پس از آن در پانتئون مقبره بزرگان به خاک سپرده شد.
لویز آراگون مینویسد:هوگو برای فرانسه در 200سال آینده مانند دانته برای ایتالیا،شکسپیر برای انگلیس،پوشکین برای روسیه و گوته برای آلمان خواهدبود. هوگو در کنار مولیر،محبوب ترین نویسنده فرانسوی شد. زولا مینویسد:درتاریخ ادبیات فرانسه،تنها ولتیر را میتوان با ویکتور هوگو مقایسه کرد،من کارگرانی را می شناسم که پول توتون سیگار خود را خرج خرید کتابهای هوگومیکنند. آراگون،برتون و سوررئالیستها هم برای نوزایی مجدد و محبوبیت ویکتور هوگو از هیچ کوششی دریغ ننمودند
آرزوهای ویکتور هوگو:
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد.
=>و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ سادهای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!
ادامه مطلب ...
آغاز لشکر کشی نادر به هند
31 اردیبهشت 1117
مدیریت او عالی بود.قبل از سربازان خود به سپاه دشمن می زد.هر چند وقت یکبار سپاه را تجدید می کرد.معمولا با حیله جنگ را می برد.در سخت ترین زمان ها و از سخت ترین راهها حرکت میکرد.نادر آخرین پادشاه فلات ایران بود.
در زیر جملاتی از نادر شاه را بخوانید:
نادر شاه افشار : لحظه پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران ، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم
نادر شاه افشار : هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون ، سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان در طول تاریخ بوده است سپاهی که تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن است
نادر شاه افشار : فتح هند افتخاری نبود برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر بدنبال افتخار بودم سلاطین اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من بدور بود .
نادر شاه افشار : هر سربازی که بر زمین می افتد و روح اش به آسمان پر می کشد نادر می میرد و به گور سیاه می رود نادر به آسمان نمی رود نادر آسمان را برای سربازانش می خواهد و خود بدبختی و سیاهی را ، او همه این فشارها را برای ظهور ایران بزرگ به جان می خرد پیشرفت و اقتدار ایران تنها عاملی است که فریاد حمله را از گلوی غمگینم بدر می آورد و مرا بی مهابا به قلب سپاه دشمن می راند ...
نادر شاه افشار : برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم .
نادر شاه افشار : کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است .
ادامه مطلب ...
تولد ادوارد جنر 28 اردیبهشت 17 می 1749
Edward Jenner
پیش گام نهضت جیغ زدن بچه ها
پدر جد تمام بچه هایی که از آمپول می ترسند و جیغ دادشان مطب دکتر ها رو به هم می ریزند, جیمز فلیپس , پسر بچه 8 ساله انگلیسی مربوط به سال 1796 است.
در واقع او پیشگام نهضت جیغ زدن و ترس از واکسن است.تا قبل از او , بچه های که به پزشک مراجعه می کردند اغلب جیغ نمی زدند, آنها به سادگی می مردند!
آبله در اروپا بیداد می کرد و کوچک و بزرگ از آبله در امان نبودند تا اینکه ادوارد جنر پزشک شهر کوچک برکلی در انگلستان به یاد یک داستان قدیمی افتاد یک شعر روستایی که می گفت :زنان شیر دوش که آبله گاوی می گیرند دیگه دچار آبله نمی شوند.جنر در سال 1796 مقداری از چرک تاول آبله یک گاو را گرفت و آن را روی زخمی که روی بازوی جیمز فلیپس ایجاد کرده بود گذاشت.
نتیجه شبیه آن چیزی بود که آن شعر روستایی می گفت: پسرک سالم ماند و در برابر ابله ایمن ماند.
سال 1797 جنر نتایج آزمایش خود را به کالج سلطنتی اعلام کرد اما به او گفته شد که طرحش بسیار انقلابی است و باید مدارک بیشتری ارائه کند.جنر تمام سال بعد را مشغول تهیه مدرک شد.جیغ و داد بچه های بسیاری از جمله پسر بچه 11 ماهه جنر در شهر کوچک برکلی به راه افتاد و بالاخره در سال 1798 ,کالج سلطنتی تئوری جنر را قبول و منتشر کرد.
واکسیناسیون از همان سال به عنوان یک روش ایجاد ایمنی اکتسابی شناخته شد.اگر چه بعضی از پزشکان و همچنین کلیسا تا مدت ها جنر و کسانی که واکسن می زدند را مسخره می کردندو کار او را بر خلاف تقدیر خداوند می دانستند اما نتایج این کار آنقدر شگفت انگیز بود که به زودی وامسیناسیون در تمام دنیا گسترش پیدا کرد...
اطلاعات کامل درباره چگونگی کشف واکسن آبله توسط ادوارد جنر رو در ادامه مطلب بخوانید: ادامه مطلب ...